یک روز کودکی که قرار بود متولد شود و به زمین برود ، پیش خدا رفت و گفت:« من در بهشت راحتم و کاری جز خندیدن و آواز خواندن ندارم ؛ مرا به زمین نفرستید . » خداوند گفت:« در زمین هم به تو بد نخواهد گذشت، نگران نباش .» کودک گفت :« اما اگر به زمین بروم نیازهایی خواهم داشت که در اینجا ندارم و نمی توانم آنها را برطرف کنم.» خدا گفت:« تو راه برطرف کردن نیازهایت را یاد خواهی گرفت، پس نگران چیزی نباش.»
کودک گفت:« من هنوز کوچکم و قادر به رفع نیازهایم نیستم ، چه باید بکنم؟» خداگفت:« یکی از فرشتگانم را مأمور نگهداری از تو خواهم کرد. او به تو کمک می کند تا بزرگ و توانا شوی.» کودک گفت:« من زبان مردم زمین را بلد نیستم چه باید بکنم؟» خدا گفت:« فرشته ای که از تو نگهداری می کند، زبان مردم زمین را یادت می دهد تا بتوانی با دیگران حرف بزنی.»
کودک گفت:« شنیده ام روی زمین آدمهای بد هم وجود دارد، چه کسی مرا در مقابل بدیها حفظ می کند ؟» خدا گفت:« همان فرشته ای که مأمور نگهداری از توست ، تو را از تمام بدی ها در امان نگه می دارد.» کودک گفت:« وقتی به زمین بروم ، گاهی غم و ناراحتی به سراغم می آید و اندوهگین می شوم ، چه کسی کمکم می کند تا اندوهم را برطرف کنم؟» خدا گفت :« فرشته ی من به تو مهر می ورزد و با نوازشها و محبتهایش ، اندوه تو را از بین می برد . پس شجاع باش و از چیزی نترس.» کودک گفت:« راستی اسم این فرشته ی تو چیست؟»
خداگفت:« نام خاصی ندارد، اما تو می توانی به او مادربگویی.»
جهت سلامتی
تمام مادرانی که در قید حیات هستند
و شادی روح تمام مادرانی که به ملکوت اعلی پیوستند:
صلوات .
پسر رو قدر مادر دان که دایم
کشد رنج پسر بیچاره مادر
زجان محبوب تر دارش که دارد
زجان محبوب تر بیچاره مادر
از این پهلو به آن پهلو نغلتد
شب از بیم خطر بیچاره مادر
نگهداری کند نه ماه و نه روز به وقت زادن تو مرگ خود را بشوید کهنه و آراید او را تموز و دی تو را ساعت به ساعت اگر یک عطسه آید از دماغت اگر یک سرفه ی بی جا نمایی برای این که شب راحت بخوابی دو سال از گریه روز و شب تو چو دندان آوری رنجور گردی سپس چون پا گرفتی ، تا نیافتی تو تا یک مختصر جانی بگیری به مکتب چون روی تا باز گردی وگر یک ربع ساعت دیر آیی نبیند هیچکس زحمت به دنیا تمام حا صلش از زحمت این است
تو را چون جان به بر بیچاره مادر
بگیرد در نظر بیچاره مادر
چو کمتر کارگر بیچاره مادر
نماید خشک و تر بیچاره مادر
پرد هوشش زسر بیچاره مادر
خورد خون جگر بیچاره مادر
نخوابد تا سحر بیچاره مادر
نداند خواب و خور بیچاره مادر
کشد رنج دگر بیچاره مادر
خورد غم بیشتر بیچاره مادر
کند جان مختصر بیچاره مادر
بود چشمش به در بیچاره مادر
شود از خود به در بیچاره مادر
ز مادر بیشتر بیچاره مادر
که دارد یک پسر بیچاره مادر